همین مسئله هم او را به راوی خوبی برای آن وقایع تبدیل کرده. از این نظر زاویه نگاه او از وقایع نهم و دهم دی ماه هم حسابی شنیدنی است.
بگذارید از نهم دی ۵۷ شروع کنیم. شما آن روز کجا بودید؟
ما آن روز درگیر وقایع مربوط به راهپیمایی بودیم. میدانید که راهپیمایی نهم دی با همه راهپیماییها فرق داشت. یعنی برخلاف همیشه که جلو مدرسه نواب یا حوالی حرم مطهر توقف داشتیم، این بار قرار بود برویم به سمت استانداری. علتی هم پشت کار بود. ماجرا این بود که در روز هفتم دی، خبردار شدیم که استانداری شلوغ شده. گویا تعدادی از کارکنان استانداری تلاش کرده بودند که به انقلاب بپیوندند، ولی درگیریهایی در آنجا ایجاد شده بود. ماجرا با مداخله نیروهای نظامی ادامه پیدا کرده بود و همین موجب شد که راهپیمایی نهم رو به استانداری باشد. علاوه بر این هم قرار بود که آیتالله خامنهای آنجا یک سخنرانی داشته باشند. من هم آن روز بنا بود در طول مسیر از بالای ماشین صوت و فیلم بگیرم. یک پیکان متعلق به مرحوم آقای غنیان بود که پسرشان، حسین پشت فرمانش مینشست.
فیلمهای آن روز هنوز باقی است؟
بله. من از چهارراه کلانتر (دانش) دوربین را روشن کردم. یادم هست که حجتالاسلام صفایی مشغول گفتن شعارها بود و جمعیت عظیم مردم در کل خیابان تهران پخش شده بودند. انگار همه خیابان داشت با هم حرکت میکرد و من آن عظمت را از قاب دوربین میدیدم. حالا فکر کنید همین جمعیت وقتی وارد خیابان بهار میشد، به نسبتِ عرض خیابانها چقدر تراکم بالا میرفت.
این تراکم مشکلی را ایجاد نکرد. چون اعداد قابل توجهی برای جمعیت آن روز گفته شده.
در ابتدا نه. یعنی با وجود همان تراکم همین طور آمدیم جلو تا چهارراه لشکر. مردم هم یک مقدار از ماشین صوت عبور کرده بودند. برخی هم از خیابانهای دیگر به جلو جمع اضافه شده بودند. ولی حوالی چهارراه لشکر یک دفعه دیدم که نفربرهای ارتشی به وسط جمعیت اضافه شدند. من از بالا میدیدم ماجرا را، ولی نمیفهمیدم چرا بین جمعیت آمدهاند. در این بین هم مردم رفته بودند بالای نفربرها و شاید یکجاهایی مشغول بودند به خوش و بش با نظامیها. همین انگار موجب شده بود که بعضی سربازها، با مردم قاطی شوند و قید سربازیشان را بزنند.
یعنی میشد گفت که به مردم پیوسته بودند؟
ببینید، کمی که گذشت، دیدیم سرباز و نظامی و مردم با هم مخلوطند. دست بعضی از مردم اسلحه بود. پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ گفتند: «ارتش اعلام همبستگی کرده...» من ولی همان جا فهمیدم که یک جای کار اشکال دارد. چون با آمدن چهار تا سرباز که اعلام همبستگی نمیشود. حالا فکر کنید آقای صفایی هم شعارهای کوبندهای میدهد: «این مشتها اندر هوا روزی مسلسل میشود» یا «میکشم میکشم آنکه برادرم کشت...» و زمین و زمان از این جمعیت میلرزد.
مردم شعار تازهای خطاب به ارتشیها ندادند؟
چرا. این شعارها کمکم تبدیل شد به «برادر ارتشی. چرا برادرکشی؟» یعنی کمکم لحن شعارها تغییر کرد. بعد هم رسید به شعار «خمینی رهبر ماست/ ارتش برادر ماست». من هم میدیدم که مردم روی تانکها نشستهاند. حتی بعضیها مشغول بودند به چسباندن عکس امام(ره) روی بدنه تانک. راستش ولی باورم نمیشد پیوستن ارتش به مردم را.
حرکت جمعیت قرار بود تا کجا ادامه پیدا کند؟
ماشین ما جلودار تجمع بود. بنا هم بر این بود که ما از جلو استانداری عبور کنیم و خودمان را برسانیم به دیواره بیمارستان امام رضا(ع) تا مرکز جمعیت روبهروی خود استانداری قرار بگیرد. رسیدیم و ایستادیم جلو جمعیت. اما باید جمعیت را کنترل میکردیم که از ما عبور نکند و همین هم تراکم را بیشتر کرد.
گفتید قرار بود آیتالله خامنهای سخنرانی کنند؟
بله. بچهها رفتند که صوت را برای سخنرانی آیتالله خامنهای هماهنگ کنند. من ولی همان بالا که فیلم میگرفتم، همه چیز را میدیدم؛ جلو صورتم جمعیت و پشت سرم هم یک خیابان خلوت تا میدان تقیآباد. یک دفعه ولی صدای غرش تانک آمد. به پشت سر که برگشتم، تانکها را در خیابان دیدم. برای همین خودم را از همان بالا انداختم پایین و داد زدم: «تانکها... تانکها...» و رفتم توی جمعیت.
تانکها بنا داشتند به میان جمعیت بیایند؟
بله. متأسفانه آمدند توی جمعیت. در نتیجه مردم هم به ناچار فرار کردند. بعضی رفتند طرف دیوارهای بیمارستان و حتی یادم هست که بخشهایی از دیوارها کنده شد. به زمان کوتاهی انگار همه جمعیت از هم پاشید.
حتی گفته میشود که سبب له شدن جمعی از زنان شده.
من دیگر آنجا را از نزدیک ندیدم. بعد ولی فهمیدیم که «الهه زینالپور» که یک دختر نوجوان مشهدی بود، زیر تانک رفته. شرایط اما جوری نبود که بتوانم میدان نزدیک استانداری را خالی کنم و بروم جای دیگری. حالا خودتان قیامت را فرض کنید که تراکم این جمعیت چطور میتواند حادثهای را رقم بزند. حضور تانکها که دیگر خودش ماجرای دیگری است.
آن روز با آتشسوزیهای مراکز مهم در خیابانها گذشت. آن ساعتها کجا بودید؟
من آن شب را در سردخانه بیمارستان بودم. کلی فیلم هم گرفتم از پیکرهای شهدا. یادم هست همه راهروهای بیمارستان پر بود از جمعیت مجروحان. همه اتاقهای عمل هم پر بود از مجروحانی که شرایط خوبی نداشتند. همان طور که گفتید، همزمان آتشسوزیهایی در سطح شهر آغاز شده بود. خبر رسید که فروشگاه لشکر را آتش زدهاند. بنابراین خیلی زود رفتم طرف فروشگاه و سینما شهر فرنگ.
درباره روز دهم هم بگویید و اتفاقات آن.
من شب دهم آمدم اول کوچه باغعنبر تا از حوادث حوالی میدان شهدا هم فیلم بگیرم. چند جنازه از پایه مجسمه رضاخان آویزان بود. نظامیها هم ایستاده بودند و نمیگذاشتند کسی جنازهها را پایین بیاورد! خیلی آنجا نماندم و بدون اینکه بتوانم فیلمی بگیرم، محیط را ترک کردم. فردا ولی فهمیدیم که همان جنازهها ابزاری شده برای تحریک نظامیان تا به مردم شلیک کنند.
در حالی که صبح روز دهم راهپیماییای در شهر نبود.
بله. آن روز اصلاً مردم برنامهای نداشتند. یعنی هر کس به دنبال کار خودش بود، ولی ناگهان اول صبح، ۳۰-۲۰ دستگاه تانک، نفربر و خودرو نظامی از پادگانها بیرون آمده و شروع کرده بودند به تیراندازی به طرف مردم. هر کسی را میدیدند، به او شلیک میکردند؛ از مشتریان نانوایی و بقالی بگیرید تا افرادی که در صف نفت ایستاده بودند. پشت سرشان هم نعشکشهایی حرکت میکردند.
چرا نعشکش؟
پیکر شهدا را جمع میکردند تا بعداً از خانوادههایشان پول گلوله را بگیرند. من آن روز خودم را رساندم حوالی چهارراه نادری. آنجا شده بود کانون درگیری. از داخل یک ساختمان، هر کسی را که عبور میکرد، هدف قرار میدادند. تا جایی که حتی آمبولانسها هم نمیتوانستند برای بردن زخمیها نزدیک شوند. بعد رفتم به طرف بیمارستان. همه جا پر از شهید و مجروح بود. دوباره شروع کردم به فیلم گرفتن از شهدا که در سردخانه بیمارستان روی هم تلنبار شده بودند.
نظر شما